کاش تنها بمانی.....!



تو رفتی!!!

هیچ از خودت پرسیدی عاقبت این دل عاشق چه میشود؟؟؟

هیچ از خودت سوال کردی به کدامین گناه مرا تنها گذاشتی؟؟؟

کاش لحظه رفتن اندکی تامل می کردی و به گذشته می اندیشیدی به گذشته ای نچندان دور به روز اول آشنایی به قسم هایی که برای هم خوردیم و به قول هایی که به هم دادیم...

تو رفتی!!!

کاش هنگام رفتن تمام مهر و محبتی را که این دل ساده نسبت به تو کسب کرده بود با خود میبردی...

کاش میدانستم صدای چه چه گنجشک ها روزی به پایان میرسد و من تنها می مانم...

تو رفتی!!!

چگونه دلت آمد از دل ساده و قلب مهربانم بگذری قلبی که به عشق تو می تپید و تو آن را تنها گذاشتی...

بعد از تو نه بهار رنگ سبزی برایم دارد نه تابستان برایم معنایی...

تو رفتی!!!

آری تو رفتی و مرا در یخبندان بی کسی ها تنها گذاشتی امیدوارم تنها بمانی نا بدانی با قلب عاشقم چه کردی

کاش تنها بمانی.....!





میروم...



باشد ... می روم

وقتت را نمی گیرم

اشتیاق شنیدن صدایت را

در گره بغض گم می کنم ...

نگران نباش

کسی نمی فهمد

آخرمن آموخته ام

آموخته ام حس بکشم

بی آنکه

آب از آب تکان بخورد

یا

حتی تو

اشکهای ریخته بر گونه ام را ببینی!

سرم را تند

تکان می دهم

بعد ،

به صدای بلند می گویم

عجب سرمای بدی خورده ام

بلند می شوم ...

و می روم ...

می روم تا چای بریزم

برای بغض شکسته ام

و هیچ کس ...

هیچ کس دل نگران آمدنم نمی شود

چرا که

برای آدمها

چای ریختن

برای بغض

بی معنی است...